خدایا!
خورشید را به من قرض میدهی ؟
از تو كه پنهان نیست
سرزمین خیالم سالهاست یخ بسته است

 

بی تو یک روز در این فاصله ها خواهم مرد مثل یک بیت ته قافیه ها خواهم مرد


تو که رفتی همه ی ثانیه ها سایه شدند سایه در سایه ی ان ثانیه ها خواهم مرد

شعله ها بی تو ز بی رنگی دریا گفتند موج در موج در این خاطره ها خواهم مرد

گم شدم در قدم دوری چشمان بهار بی تو یک روز در این فاصله ها خواهم مرد.
_________________

این همه خونی که دنیا در دل ما می کند جای ما هر کس که باشد ترک دنیا می کند
هر زمان گویم که فردا ترک دنیا می کنم تا که فردا می رسد امروز و فردا می کنم
_________________

عاقبت یک روز مغرب محو مشرق می شود
عاقبت غربی ترین دل نیز عاشق می شود
شرط می بندم زمانی که نه زود است و نه دیر
مهربانی حاکم کل مناطق می شود
_________________

بی تو در خلوت خود شب همه شب بیدارم
آه ای سفر کرده که من چشم به راهت دارم

خانه ام ابری و چشمان تو هم چون خورشید
چه کنم؟ دست خودم نیست اگر می بارم

کم برای من از این پنجره ها حرف بزن
من بدون تو از این پنجره ها بی زارم

جان من هدیه ناچیزی، تقدیم شما!
گر چه در شان شما نیست، همین را دارم

کاش می شد که در این حلقه شبی از شب ها
دست در دست تو ای خوب ترین بگذارم

من که تا عشق تو باقی ست، زمین گیر توام
لااقل لطف کن از روی زمین بردارم

_________________

هــــر كه دلارام ديــد، از دلــش آرام رفت
چشم ندارد خلاص، هركه درين دام رفت
ياد تو ميـرفت و ما عاشـق و بيـدل بديـم
پــرده بــرانـــداخـتي كـار بــاتــــمام رفــت
_________________

اين غـزل با ياد چشمـــان تو غـــوغا مي کند

يک دريچه ســـوي فـــردا با تو پيــدا مي کند

اي صميمي با تمــــام واژه هــــاي عاشقي!

اين حضــورت را نمي داني چه با ما مي کند
_________________